رقـــــــص واژه ها

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

مادربزرگ

مطمئنم که مادر بزرگم یه بچه ی ۱۰ ساله پشت نقاب مادر بزرگیه وگرنه این حجم از فعالیت کودک درون بی سابقه است.

مادربزرگ ها از قدیم الایّام با چارقد گل گلی شناخته می شدن . با دامن و روسری هایی که پر از نقوش ریز و قشنگ بود.

مادر بزرگ من عاشق هیجانه و چهارشنبه سوری ها زیر چادرش ترقه و سیگارت حمل میکنه  و با ذوق، جوری که دندون مصنوعیاش دیده بشه  میخنده واز رو آتیش میپره.

مادربزرگ ها همیشه آبگوشت میپزن ولی مادر بزرگ من بهترین پیتزاهای دنیارو میپزه.

هرچند وقت یبارمیاد میشینه کنارم، جوری ک من نبینم رمز گوشیشو میزنه و میگه:چن تا آهنگ جدید بفرست برام .از این قدیمیا خسته شدم.

من عاشق چال لپاشم. عاشق وقتی که میخنده و از رنگ موی جدیدش راضیه.

  • ۲ پسندیدم
  • ۱ نظر

    رقص واژه ها

     

    + باید یه اسم براش انتخاب کنیم.

    _ مثلا... اها فهمیدم اسمشو میزاریم(رقص واژه ها)

     

    اینطوری بود که اسم وبلاگی که الان با چشماتون دارید کلماتش رو نوازش میکنید شد(رقص واژه ها)

     

     

    ـــ  راه حل هایی که چیزی را حل نمیکنند  ـــ

     

    * از مدرسه که رسیدم بوی قرمه سبزیِ مامان پز خونه رو پر کرده بود.  میدونید،

    من همیشه جلوی آینه با خودم حرف میزنم. اوایل موضوع عجیبی بود اما الان برای همه عادی شده و کسی سعی نمیکنه از بحث ها و کشمکش های من با آینه سر در بیاره.

     دختره توی آینه شبیه من بود و نبود. چهرش  با من مو نمیزد اما اخلاقش زمین تا آسمون فرق داشت باهام. تاحالا فکر کردید که شاید ما داریم توی آینه زندگی میکنیم؟

    یعنی توی آینه دنیای واقعیه و هرکاری اونا انجام میدن ماهم تکرار میکنیم. خب فکر نمیکنم این فکرو کرده باشید. مثل اینکه فقط من به این چیزا فکر میکنم.

    هرچیز کوچیکی میتونه باعث بشه ساعت ها فکر کنم و قصه ببافم برای خودم. من که فکر میکنم حاصل کلاس های خلاقیت و داستان نویسی تو بچگی باشه. امروز که از مدرسه برمیگشتم، حواسم نبود و کوله پشتیم خورد به یه درخت. درخت که چه عرض کنم یه نهالِ جوون و خوش قد و بالا که تازه اومده بود تو محلمون. وقتی داشتم با قیافه ی مچاله شده از نهال خانوم معذرت خواهی میکردم، همسایمون با دهن باز نگاهم میکرد. حتما میخواست بیادو برای حل شدن مشکلم به مامانم راه حل پیشنهاد بده. مامان من به خرافات زنای همسایه گوش نمیده. مثل اون دفعه که منو مامانم سوار اتوبوس شدیم. من هر وقت سوار اتوبوس میشم، یه هیولای خندون توی دلم بالا و پایین میپره و حالم بد میشه. اون روزم مثل همیشه حالم بد شد و رنگ صورتم شد مثل شیر برنج هایی که خاله می پخت. یهو یه خانومه که همه ی حرکات منو زیر نظر داشت به مامانم گفت: قندو بنزین بده بخوره.

    هیولاعه از ته معدم داد زد: من بنزین دوست ندارم.

    مامانم گفت: بله؟؟

    خانومه  روسری گل منگولیشو سفت کرد و 

     

  • ۷ پسندیدم
  • ۴ نظر