نشستم

دیدمش

نشسته بود

صورت گردو بانمکش رو کج کرد و با دندون های خرگوشیش خندید!

دقیقا همین جا بود 

روی صندلی

موهای نارنجیش مثل بستنی قیفی رو به بالا پیچ خورده بود!

هی خندید

هی خندید

 

گفتم اسمت چیه؟

 

اسم نداشت

 

پرسیدم چند سالته؟

 

سن نداشت

 

پرسیدم دختری یا پسر؟

 

آدم نبود

 

از دنیایش گفت برام

یجایی که همه چیز و همه جای اونجا

نارنجی و سبز یشمیه!

مردمش با صدای خنده بیدار میشن و میخوابن و

از ته دل قهقهه میزنن و فقط هویج میخورن!

وقتی داشت تعریف میکرد، چشماش برق میزد

گفتم اینجا چرا نشستی؟

پرسید خودت چرا نشستی؟

 

من چرا اونجا تو انباری نشسته بودم؟  

شونه هامو انداختم بالا !!! گفتم چرا پانمیشی از رو صندلی؟  

گفت چسبیدم  و یکم جا به جا شد!  

 نچسبیده بود!

 گفتم چرا پا نمیشی از رو صندلی؟

 گفت چسبیدم!  

گفتم نچسبیدی!

 گفت چسبیدم

 گفتم چی چسبونده تورو اونجا؟  

گفت دوست داشتن!!!

 من این صندلی رو دوست دارم!  

 دوست داشتن تورو میچسبونه به اونجایی که دلش بخواد!

 به دوستات 

به خونت

به زندگیت  

حتی به یه انباری تاریک رو به روی یه صندلی!

دوست داشتن تورو میچسبونه به صندلی اگه واقعا اون شی چهار پای چوبی رو دوست داشته باشی!

 

 ...